test
test
test
test
test
test
test
test
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
جفتمون وحشت زده به عقب برگشتیم
پدرش بود که مثل مار زخمی پشت سرمون ایستاده بود
صورتش قرمز بود به جرات میتونم بگم از دماغش دود میزد بیرون
جلوه که لال شده بود منم آب دهانمو قورت دادم و سلام کردم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
اون چهره ی زیبا، شده بود رویای شب و روزم همش جلوی چشمم بود
دست خودم نبود دلم میخواست بازم ببینمش حتی شده دوباره از درخت بالا میرفتم، اما نه این نامردی توی قاموسم نمی گنجید، جدای اینا اگه بابام می فهمید با کمربند سیاه و کبودم میکرد
دوروزی از اون ماجرا میگذشت، از امین شنیدم بچه های پیرمرده خونه رو اجاره دادن مثل اینکه یه خانواده چهار نفره بودن
امین می گفت: مرده تو شرکت نفت کار میکنه و زنشم خونه داره
دوتا بچه دارن که بزرگه اول دبیرستان میخونه، کوچیکه هم بچه دبستانیه
همه ی اینا رو از عطیه خواهر فضولش که به رسم همسایه داری و صد البته برای التیام بخشیدن به درد بزرگ فضولی موقع اسباب کشی براشون چایی و ناهار برده شنیده بود
خوشحال شدم یعنی شانس این رو دارم که باز هم ببینمش
با سقلمه ی امین به خودم اومدم
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم